آبه یاد داشته باش:
خودمم نمی دونم چیکار کردم
مثل سوالی که هر دفعه ازم می پرسی!!
« مهشید باورت میشه من و تو؟؟؟؟؟؟!!! »
نه باورم نمیشه
اما الان باید بیای ببینی که اسم وبلاگمونم مثل سوالت شده من و تو!!
امروز 21 بهمن سال91
هنوز1 ماه نشده که من و تو شروع کردیم!
اما من بدجوری دلگیرم.
نمیدونم این ارتباط تا کی ادامه پیدا می کنه! راستش من که انقدر دل گیرم ازت که دلم می خواد زودتر تموم شه. شاید هیچوقت بهت نگم که همه چیز رو اینجا می نویسم اما با خودم عهد بستم اگر یه روزی خواستم بهت بگم کمه کم 1 سال گذشته باشه از امروز.
می خوام این خاطره ها اینجا بمونه و اسه خودم درس عبرت بشه . این چیزایی که اینجا می نویسم واسه همـــــــــــــــــــــــــــــــــــیشه ثبت می شه . که یادم باشه چه روزهایی رو گذروندم.
یادمه دقیقا واسه امتحانه کارگاه سیار بود که تو حیات دانشگاه به جای اسم یکی از بچه ها اسم من رو اوردی!!
اون شب با اس ام اس من تو دیگه بعد از کلی وقت حرف دلت رو زدی. اره 28/10/91 بود که دیگه حرف دلت رو شد.
هرچند از خیلـــــــــــــــــــــــی وقت قبلش هر دوتامون حرف دل تو رو می دونستیم. اخه خودمونیما اما تو توی دانشگاه خیلی تابلو بازی در می اوردی
همه ی عالم و ادم فهمیده بودن دیگه
اما از دستت دلخورم
به خاطره زیاده روی هات! به خاطره حرفای دیشبت. سعی میکنم درکت کنم اما تو منو درک نمی کنی که نمی تونم تو این وضع ادامه بدم .میخوام از این به بعد خودم کنترل کنم همه چیز رو.
اگه اکی شد که هیچ وگرنه از همین حالا میگم من رو به خیر تو رو به سلامت قبل از اینکه بهم وابسته بشیم.
تعداد صفحات : 6
+ شِیـطاטּ نیـستَم فِرشـته هـَم نیـستم خُدا هَم نیستم فـَقط دُختَـرم! ازنـوعِ سـاده اش... حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنم فَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیب تـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟